روزگــــــــــــــــــار آیـــــدا

      به بدترین و غلیظ ترین شکل ممکن حس میکنم افسرده ام!احتمالا افسردگی پس از ازدواج که میگن همینه...بخاطر چیزایی که فک میکردم میشه و نشده.حسای بدی که مجاورت با زندگی متاهلی و اختلافای فرهنگی بهم داد بی نهایتن...چیزایی که هیچوقت تموم نمیشن و میتونن ادمو ذره ذره تموم کنن ،چیزایی که توقع داشتم باشه و نیست و کلا فک میکنم زندگی مسخره تر از اونیه که فکرشو میکردم و انگیزه خاصی برای هیچ کاری ندارم...

       بعضی روزا لعنتی اند.مث بعضی حس ها مث بعضی اتفاق ها...لعنتی بودن البته همیشه به معنی ای که الان مد نظرمه نیس.معنی ای که الان مد نظرمه همون خود لعنتیه.همون که مث بختک میفته روی ذهن آدم و تا اونجا که زورش میرسه گلوی فکر آدمو فشار میده اونقدر که احساس میکنی خون مردگی تمام مغزتو پر کرده.امروز دقیقا همونقد لعنتیه.یه روز ابری یه روز ملال انگیز و بد.نمیدونم چرا اختیار بعضی روزا دست ادما نیس.ساز بعضی روزای ادم کوک نمیشه.هیچ جور!نه با دوش اب گرم نه با گپ تلفنی با دوستات نه با هیچ چیز دیگه.امتداد لعنتیه بعضی از لعنتی ها یه جوریه که فقط انگار با خواب شب تموم میشن.گاهی ادم از صبح منتظر خواب شبه.همه ما ادما هر کدوم یه جوری یه جایی راجب یه چیزایی لعنتی بودنو حس کردیم فقط واکنشامون فرق میکنه و اوناییکه الان تو دلشون میگن بابا سخت نگیر بخند هم همون اندازه لعنتی ان!
  1.     خیلی اتفاقی رسیدم اینجا...مث یه ادم سردرگم که احتمالا یه زنِ.خیلی اتفاقی رسیدم اینجا و تصمیم گرفتم اتراق کنم.اتراق کردن توی فرهنگ زنان سردرگ سر به هوا نمیتونه آداب خاصی داشته باشه چون همونطور که گفتم هم سردرگمن هم سر به هوا.الا ایحال رسیدم اینجا و مینویسم چون احساس میکنم میتونه بخشی از حجم انبوه و دلواپس اندیشه هام اینجا جا خوش کنه و متعاقبش من دلخوش کنم که یه جایی هم هست که متعلق یک زن سردرگم سر به هوا و متعلقاتشه....